با من بمون

 

اسمان ان شب کمی اشفته بود     ماه غمگین بود و گویا خفته بود

سایه بود و خالی از مهتاب شب     من اسیر غم در ان گرداب شب

دل ز نوش غم چو مستان گشته بود    بغض من بشکست ان شب ناگهان

از صدای ساز بی وقت شبان

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1398برچسب:,ساعت 18:55 توسط saghar| |

پیشاپیش روزت مبارک پدر



خداوندا، خداي مهربان من، مي‌خواهم با تو سخن بگويم، اما زبانم ناتوان است.

فقط مي‌توانم حس كنم، حس كنم كه آهنگي در دلم جريان دارد، قلبم سرشار از محبت پدر است.

قلبم سرشار از محبت پدر است و تو، تو كه او را به من هديه كرده‌اي.

خداوندا تو گفته‌اي كه اگر مي‌خواهيد مرا بشناسيد، خود را بشناسيد.

من هم تو را شناخته‌ام، در وجود پدر.

مهرباني و عطوفت تو را در قلب مهربان پدر، رحمت و گذشت تو را در نگاه پدر، زيبايي را در لبخندش، درستي و صداقت را در كلامش، بخشندگي را در دست‌ها و استواري را در گام‌هايش.


مي‌خواهم دعا كنم چون اين تنها زباني است كه دلم مي‌شناسد.

خدايا به مغفرت و بخشندگي‌ات بر همه‌ي پدراني كه از دنيا رفته‌اند، رحمت فرست.

خداوندا به توانايي و قدرتت همه‌ي پدراني را كه بر تخت بيماري اسيرند، سلامتي عطا فرما.

خداوندا به عظمت و بزرگواري‌ات سايه‌ي وجود پدر را بر سر همه‌ي فرزندان پايدار نما.

خداوندا پدرم طراوت و سرزندگي خانه ماست، در پناه شفقت و مهرباني‌ات او را برايمان حفظ كن. آمين.


نوشته شده در شنبه 13 خرداد 1398برچسب:,ساعت 14:35 توسط saghar| |



 

یه روز خدا یک گلی رو از بهشت به زمین فرستاد
و به اون گفت روی زمین برای خود نقطه ای پیدا کن تا همون جا منزلگاه تو باشه
گل از اون بالا منطقه ای رو دید زرد رنگ
سرزمین وسیع و پهناوری بود
پیش خودش گفت من همین جا می مونم
رو به خدا کرد و گفت :
خدایا منو همین جا قرار بده
خدا گفت گل من اینجا مناسب تو نیست
گل گفت خدایا خودت به من گفتی انتخاب کن و من هم اینجا رو انتخاب کردم
خدا گفت:
نه همین که گفتم
گل نالید که خدایا تو دل منو آزردی
چرا با من این کار رو کردی
کره زمین می چرخید و گل نظاره گر زمین بود
نا گهان گل منطقه ای رو دید آبی
رنگ آبی که از بالا برق زیبایی داشت
زیبایی و برق رنگ آبی
دل گل رو با خودش برد
گل گفت خدایا من اینجا رو می خوام
خدایا من و همین جا پایین بزار
خدا گفت گل من اینجا هم مناسب تو نیست
گل گفت خدایا چرا منو اذیت می کنی چرا به من سخت می گیری
تو دل منو گل آفریدی
شکننده و عاشق و حالا مدام دل عاشق منو می شکنی
چرا اون چیزی که بهش علاقه مند می شم و عاشق رو از من دور می کنی
خدا گفت همین که گفتم
و کره زمین همچنان می چرخید
گل گریه می کرد و با چشمان گریان به زمین نگاه می کرد
دلش گرفته بود
خسته شده بود
دوری اون دوتا سرزمین خیلی اذیتش می کرد
به طوری که از خدا آرزوی مرگ می کرد.
دوست داشت زود منزلگاهی رو پیدا کنه
دیگه براش هیچی مهم نبود عشق مهم نبود ، فقط یه چیز مهم بود
دیگه خسته شده بود دوست داشت سریع جایی رو پیدا کنه و توش منزل کنه
ناگهان چشم گل به سرزمینی افتاد سبز و زیبا
گل پیش خودش فکر کرد و گفت
عجب جایی چقدر اینجا سبزه
سبز مثل برگهام
مثل ساقه ام
حتما اینجا جای منه
خدا می خواسته من اینجا باشم که نگذاشته او دو مکان قبلی بمونم
آره بابا جای من اینجاست
گل عاشق و دل داده تر از گذشته شده بود
عاشق تر از گذشته
رو به خدا کرد و گفت خدایا فهمیدم چقدر دوستم داری
تو همین رو می خواستی
خدایا منو اینجا قرارم بده
زود باش دیگه طاقت ندارم
خدا گفت گل من اینجا هم مناسب تو نیست
جای دیگه ای رو انتخاب کن
گل گریه کرد و گفت:
خدایا چرا با من اینکار رو می کنی
من گلم دل منو نشکن
خدایا من با تو قهر می کنم
خودت برام جایی پیدا کن
تو برای خواسته های من اهمیتی قایل نیستی
خدا گفت به من توکل می کنی ؟
گل گفت:هر کاری دوست داری بکن
خدا دست گل رو گرفت و در تاریکی شب در جایی گذاشتش
گل از بس گریه کرده بود خوابش گرفت
و ندید که خدا کجا گذاشتش
گل خواب بود که نوری ملایم به چشمش خورد
آروم چشماش رو باز کرد
تا چشماش رو باز کرد
دونه دونه های آبی خنک ریخت روی صورتش
گل خیلی تشنه بود
تشنه تشنه
با قطره های آب تشنگیش رو بر طرف کرد
با آب چشماشو شست
وقتی چشماش باز تر شد
دید پیر مردی مهربان با وجدی که توی چشماش فریاد می زد
داره گل رو نگاه می کنه
گل اطرافشو نگاه کرد
خدا اونو گذاشته بود توی یه باغچه کوچک
توی خونه یه پیرمرد تنها
پیر مرد خدا رو شکر کرد
که گلی زیبا توی خونش در اومده
گلهای دیگه به گل تازه وارد سلام گفتن و از اون استقبال کردن
گل عاشق رو به آسمون کرد و به خدا گفت:
خدایا منو توی این باغچه کوچک گذاشتی
من لیاقتم این بود
یا اون سرزمینهای قشنگی که دیدم
این بود اون سرزمینی که به من وعده داده بودی
خدا گفت:
اولین جایی رو که دیدی اسمش بیابان بود
جایی که توش آب نیست و خاکش داغه داغه
تو اونجا بیش از چند دقیقه طاقت نمی آوردی و می مردی
گل گفت :
خوب اون سرزمین آبی چی بود
خدا گفت:
اون قسمت دریا بود
دریا پر آبه
آب شور
تو اونجا خفه می شدی و می مردی
گل گفت خدایا
اون سرزمین سبز رنگ که هم جنس و رنگ خودم بود چی؟
خدا گفت:
اسم اون سرزمین جنگله
جنگل پر از درختهای بلند و تو هم رفته هست
تو گلی هستی کوچک که احتیاج به آفتاب داری
وجود اون درختهای بلند به تو اجازه نمی داد که آفتاب بخوری
تو بدون آفتاب خشک می شدی و می مردی
گل گفت:
اینجا کجاست
خدا گفت:
اینجا باغچه کوچک پیرمردیه
که به تو می رسه
آبت میده کود برات می ریزه
مواظب حشره های موذی روت نشینه...
گل گفت خدایا پس چرا تو منو انقدر عاشق کردی
چرا اونجا ها رو به من نشون دادی
خدا گفت
همه اینها بخاطر این بود که بفهمی و کاملاً درک کنی که من چقدر تو رو دوست دارم
اگر از اول می آوردمت اینجا این قدر که الان می دونی دوست دارم اون موقع نمی فهمیدی
من تو رو اونقدر دوست دارم که دلم نمی خواد تو سختی بکشی
اگر توی صحرا می مردی صحرا هم از مرگ تو غمگین می شد و دل مرده می شد
من هم به خاطر تو هم بخاطر صحرا این کار رو نکردم
صحرای منم قشنگه پر از زیباییهاست
اگر تو توی دریا می مردی هم دریا ناراحت می شد هم ماهیهای توی دریا
تو خودت می دونی چقدر دریا قشنگه و زیبا
اگر توی جنگل می مردی جنگل از قصه دق می کرد و خشک می شد
اونوقت تمام حیوانها هم می مردن
حالا می بینی من همه شما رو دوست دارم
گل و دریا و صحرا و هر چیزی که توی دنیاست
همتون زیبا هستین و زیبا
گل گفت خدایا منو ببخش تو چقدر مهربون هستی و ما چقدر نادون
اما یه چیزی روی گل مونده

رنگ گل از داغ عشق سرخ سرخ شده بود

نوشته شده در شنبه 13 خرداد 1398برچسب:,ساعت 9:8 توسط saghar| |

عشق مانند عابری است که گاه خود را به کوری میزند تا تو از خیابان عبورش دهی بی انکه بدانی عبورت داد

نوشته شده در شنبه 13 خرداد 1398برچسب:,ساعت 9:1 توسط saghar| |

گیله مرد میگفت : حسِ خوشایندِ "  داشتن یک دوست خوب " بیش از چیزیه که بشه توصیفش کرد؛

این حس خوب رو برات آرزومندم ...

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1398برچسب:,ساعت 8:56 توسط saghar| |

 

تو اینجا نیستی !
و من تنهای تنها
با سکوتی سخت درگیرم !
و می دانم اگر دیگر نیایی
در غروبی سرد و
غمبار و پر از تردید
" می میرم "
امید باز گشت تو
مرا زنده نگه می دارد و
آری ....... تو می آیی !
" تو .... ای تنها بهانه من "
و می دانم که دوباره
شاخه های خشک
احساسم جوانه می زند !
و من بار دیگر لبریز
از عشق با تو بودن
تمام لحظه های
تلخ پاییزی ام .....
تمام لحظه های
بی تو بودن را.......
و تمام خاطرات
سرد و بی روح نبودنت را..
با تمام دلتنگی هایم......
به دست باد می سپارم !
بیا ... و با آمدنت بگیر از من
این همه دلتنگی را !

نوشته شده در پنج شنبه 4 خرداد 1398برچسب:,ساعت 10:22 توسط saghar| |

نمیدونم چطوری و از کجا شروع کنم اما فقط اینو میخوام بهتون بگم که خیلی دوستون دارم

 چندماهی میشه که خیلی خیلی داغون و افسرده (بداخلاق) شدم ولی هیچکی دلیل بداخلاقیمو ازم نپرسید که چرا اینطوری شدی . نمیدونم شاید به خاطر جدایی از کسی بود که خیلی دوسش داشتم شایدم بخاطر این بود که همیشه ماری و صفورا پیشم بودین و یهو دوتاییتونو تو زندگیم کم دیدم تا وقتی که بخاطر این بدخلاقیم دل شکوندم( اما این کار من نبود و من اینو نمیخواستم )جداشدن از پسری که خیلی خیلی دوسش داشتم تا این حد اذیتم نکرده بود (باور کنید تو دلم چیزی نیست جز اینکه همیشه شمارو مثل خواهرم دوست داشتم)صفورا جان قبل از اینکه وارد امتحانای ترم بشیم خواهش میکنم یه قراری بزار باهم حرف بزنیم تا تو هم از نیت دلم باخبر بشی و اسمشو نزاری دل شکستن!!  اینقد دوست دارم که هیچ وقت ..... (فشار این تنهایی و اینکه نتونم حرفمو به کسی بزنم باعث شد تا حرفامو در قالب یه وبلاگ بهتون نمایش بدم

                            

دوستون دارم..............................................

 این وبلاگو هدیه میکنم به صفوراجون و ماری جون (2 تا آبجیه گلم)

ازاین به بعد میتونیم از حال هم تو این وبلاگ بر اساس گفته هامون باخبر شیم

نظرتون چیه ؟؟

 

 

نوشته شده در 1 خرداد 1398برچسب:,ساعت 1:0 توسط saghar| |

اگه دوست داری این وبلاگ از این حالت غم و تنهایی در بیاد جوابمو بده چون دوست دارم با وجود شما شادش کنم .........

 

نوشته شده در پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:,ساعت 14:15 توسط saghar| |



الو ... خونه خدا ؟

 

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونهء خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس . بله با کی کار داری کوچولو ؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم ... قول داده امشب جوابمو بده .

بگو من میشنوم .

مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟؟

فرشته ساکت بود . بعد از مکثی نه چندان طولانی: نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو

دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض

گفت :

 

اصلا اگه نگی خداباهام حرف بزنه گریه میکنما ...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو . هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ...

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت:

خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ...

چرا ؟ این مخالف تقدیره . چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ

شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم . مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی

حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد... 

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:

آدم ، محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه... کاش همه

مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.


کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند . دنیا برای تو کوچک است ...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی ...

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخند برلب داشت ، آرام و آسوده ، در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

نوشته شده در پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:35 توسط saghar| |

من یک ماهی کوچکم که توی قلب شیشه ای دل تو زندگی می کنم، می دونی اگه دلت بشکنه من می میرم؟

 

نوشته شده در پنج شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت 20:8 توسط saghar| |


Power By: LoxBlog.Com